سقوط بلوط و پرواز بی‌بازگشت عقاب

سقوط بلوط و پرواز بی‌بازگشت عقاب

1404/05/10

عید ۱۴۰۱، هزارپله شلوغ بود. کوه هنوز خنکای زمستان را در خودش داشت، اما هوا ملایم بود و درخت‌ها از نور لبریز. مردم آمده بودند برای چند روز آرامش، کنار چشمه‌ها و زیر سایه‌ها. دل‌شان هوای آتش کرده بود، نه برای خراب کردن چیزی، صرفاً برای گرم شدن، شاید چای دم‌کردن، یا خوردن نانی داغ در طبیعت. اما همین گرمای کوچک، کار خودش را کرد. یکی از خانواده‌ها، زیر درخت بلوطی کهن، آتشی روشن کرده بود. آتش، آرام‌آرام خودش را به تنه رساند، به شکافی قدیمی که در پوست درخت افتاده بود، و از همان‌جا، به درونش نفوذ کرد.
بلوط، سالخورده و بلند قامت بود. تنه‌ای ستبر داشت با قطری حدود ۱۲۰ تا ۱۵۰ سانتی‌متر، و ارتفاعش آن‌قدر زیاد بود - چهل، شاید پنجاه متر - که انگار از آن بالا می‌توانست دستش را در مه فرو ببرد. او یکی از آن درخت‌هایی بود که قدیمی‌ترها برایش داستان داشتند. می‌گفتند سال‌ها پیش، عقابی می‌آمد و روی بلندترین شاخه‌اش می‌نشست. ساعت‌ها همان‌جا می‌ماند و از بالا، همه‌چیز را تماشا می‌کرد.


وقتی آتش بالا گرفت، یکی از گردشگران خبر داد. مأموران آتش‌نشانی آمدند، با آب و خاک و تلاش، شعله‌ها را خواباندند. اما خاموشی فقط ظاهری بود. چند ساعت بعد، دوباره از زیر خاکستر، صدای خس‌خس آتش بلند شد. دوباره شعله‌ کشید. دوباره خاموش شد. این چرخه، چندین‌بار در طول دو سه روز تکرار شد.

آتش، در دل بلوط پنهان شده بود و با هر دم زنده‌تر می‌شد.

بچه‌های هزارپله، همان جوان‌هایی که همیشه در روزهای بحران پیدایشان می‌شود، آمدند با بیل و کلنگ. تنه‌ی درخت را شکافتند، خاکستر را بیرون ریختند، و آب را آن‌قدر به عمق ریختند تا مطمئن شوند شعله‌ها خاموش شده‌اند. همه‌چیز نشان می‌داد که بلوط، حتی اگر نیم‌سوخته، هنوز ایستاده.

اما دل درخت دیگر خالی شده بود. سوخته، پوک و بی‌رمق.

برخی از کارشناسان هشدار داده بودند که باید بلوط را قطع کرد، پیش از آن‌که خودش بیفتد و به درخت‌های دیگر آسیب برساند. اما گروهی دیگر معتقد بودند که شاید هنوز بتوان نجاتش داد و قطع کردن، آخرین راه باشد. بحث‌ها ادامه یافت، اما پیگیری کارشناسان محلی هزارپله برای اجرای تصمیم بی‌نتیجه ماند. بلوط، بی‌آن‌که سرنوشتش روشن شود، به همان حال رها شد تا این‌که در خرداد همان سال، پس از دو سه ماه، ناگهان فرو افتاد. با سقوطش، ده تا دوازده درخت دیگر را هم به زیر کشید، شاخه‌ها و ریشه‌هایشان را گرفت، تا پایین شیب برد و خاکی را که سال‌ها پناهشان بود، با ضربه‌ای تلخ گشود.

اما قصه تلخ بلوط به همین‌جا ختم نشد.

سقوطش مانند زمین‌لرزه‌ای ناخواسته، نگهبان خود را هم از او گرفت. آن عقابی که سال‌ها روی بلندترین شاخه‌اش می‌نشست، دیگر جای پناهی نداشت. و شاید به همین دلیل، دیگر دیده نشد. این سقوط، ما را به یاد پیوندی عمیق می‌اندازد که هر درخت، هر شاخه، و هر پرنده، تنها یک عضو از یک زنجیره بزرگ زندگی‌ست.

وقتی یکی می‌افتد، دیگری تنها می‌ماند، گم می‌شود و شاید برای همیشه می‌رود. بلوط افتاد و با خود زندگی چند درخت دیگر و سایه‌ی عقابی را هم به تاریکی برد. آتش بلوط به ما یادآوری می‌کند که مراقبت از طبیعت، فقط نگه داشتن یک تنه درخت نیست؛ بلکه حفاظت از کل زیست‌بوم، احترام به تمامی پیوندهای ناپیدا و زنده است.

چقدر تلخ است وقتی سقوطی، نتیجه ندانستن و کم‌توجهی ما باشد؛

وقتی شعله‌ای کوچک، زندگی‌ای بزرگ را نابود کند.




1404/05/10

بحث و تبادل نظر
نظرات تعداد کاراکترهای باقی مانده: 300
رد کردن