
سیاحتگاه انجیلی؛ میعادگاه آتش و عشق
آنجا که پلههای هزارگانهی البرز، همچون نیایشگاهی خاموش در دل کوه بالا میروند، مکانی هست که امروز شاید دیگر سایهای از درختانش باقی نمانده باشد، اما یادگارش هنوز پابرجاست. جایی که بر سنگهایش، زمین بیصدا روایتی را مرور میکند؛ یاد دو عاشق طبیعت که هرگز همدیگر را ندیدند. یکی، درخت انجیلی که نزدیک به دویست سال با باد نجوا کرد و دیگری، هدایتالله دیدهبان، محیطبان «منطقه حفاظتشده خائیز» که در سرزمینی دورتر با خاک و جانوران پیمان بسته بود و تا واپسین روز پاسدارشان ماند و اکنون نام و یادشان، همچون شاخه و برگ یک ریشه، در این نقطه به هم رسیده است.
درختی که با شعلهها زندگی میکرد
او فقط یک درخت نبود. درختی بود از تبار انجیلیها، از همانهایی که هر بهار، پیش از آنکه درختان دیگر از خواب بیدار شوند، برگهایشان را سرخ میکنند. سرخیای شبیه خجالتِ طبیعت، یا شاید شوقِ زندگی. بعد، برگها سبز میشوند، بعد زرد، بعد نارنجی… انگار چهار فصل در وجودش نفس میکشید. انجیلیها درختانی کمیاباند. در جنگلهای هیرکانی پیدایشان میکنید، اما نه زیاد. این یکی، بلندتر از بقیه بود. خاموشتر و شاید پیرتر.
هیچکس دقیق نمیدانست که درخت انجیلی چند سال دارد. اما بعضیها میگفتند شاید ۱۵۰، شاید ۲۰۰ سال، شاید هم بیشتر. چه فرقی دارد؟ او آنقدر مانده بود که زمین به او خو گرفته بود و آسمان، هر بهار از او یاد میگرفت چطور شکوفا شود. اما درونش، زخمی قدیمی داشت. تنهاش از داخل توخالی بود. مثل دل آدمی که زیاد دیده باشد، زیاد شنیده باشد و زیاد چیزی نگفته باشد.
آن روز، هوا خوب بود. خانوادهای آمده بودند برای یک پیکنیک ساده و کودکانشان، مثل همهی کودکان دنیا، کنجکاو.
شکافی در تنهی درخت دیدند و بیخبر از آنکه این زخم میتواند دهان یک آتش باشد، کمی آتش روشن کردند. نه از سر بدی، نه برای آسیب. فقط بازی، فقط ندانستن. اما شعلهها کوچک نماندند. آتش در دل درخت ماند و درخت سوخت.
پیش از آنکه شعلهها از تنهاش به شاخهها برسند و جنگل را ببلعند، مجبور شدند او را بیندازند. نه برای چوبش، نه به طمع، بلکه فقط برای اینکه دیگر راهی نمانده بود. درختی که اگر میماند، شاید ۱۵۰ سال دیگر هم در هر بهار برای ما رنگ میزد،حالا آرام در دل خاک خوابیده. ساکت، بیادعا، مثل همیشه.
سینهای که به روی گلوله باز بود
اما داستان فقط او نیست. نام دیگری هم اینجا شنیده میشود؛ نام مردی که با طبیعت بزرگ شده بود، نه برای تملک،
بلکه برای نگهبانی. هدایتالله دیدهبان؛ نه فقط محیطبان، بلکه مردی که محیطبانی برایش نه شغل، که تعهدی درونی بود؛ عهدی که از میان خارها و بلوطها گذشته بود، تا برسد به قلبش. او از منطقهی حفاظتشدهی خائیز آمده بود، جایی که کوه و باد، آدم را یا رام میکنند، یا عاشق.
هدایتالله عاشق بود؛ عاشق آهوها، صدای پای گرازها، خشخش برگها زیر گام خزان و حتی عرقی که در تابستان از پیشانیاش میچکید وقتی رد شکارچیان را دنبال میکرد. نه از کسی کینه داشت، نه برای کسی مزاحم بود. اما تقدیر با او نامهربان بود. تیر یکی از شکارچیان جان او را گرفت، نه در درگیری بزرگ، نه در نبردی گسترده، بلکه ناجوانمردانه و خاموش. هدایتالله، مانند درخت انجیلی که خاموش و آرام در آتش گم شد، با عشقی روشن و پایدار به طبیعت، از میان ما رفت.
برای آنها که رفتند، بیآنکه بخواهند
حالا در هزارپله، جایی هست که خاکش، فقط خاک نیست. خاکی است که حافظه دارد و هر گامی که روی آن گذاشته میشود، مثل ورق زدن صفحهای از یک خاطره است. درختی آنجا خفته که سوخت، تا جنگل نسوزد. مردی آنجا یاد میشود که ایستاد، تا زمین زنده بماند.
سیاحتگاه انجیلی، فقط یک نقطه روی نقشه نیست. یک هشدار است، یک مرثیهی آرام، یک بیدارباش برای دلهایی که هنوز خواباند. نه با تابلو، نه با شعار. طبیعت با یاد و با احترام حفظ میشود. با دانستن، با آموختن و با پذیرفتن اینکه همهچیز، صدا ندارد… اما هرچیز بیصدا، بیدلیل نیست.
اگر روزی از هزارپله بالا رفتی،
اگر نفست بین سنگها گرفت،
لحظهای بایست.
چشمهایت را ببند.
گوش کن به صدای نسیمی که دیگر برگ سرخی برای بازی ندارد،
و یاد کن از مردی که یک روز کولهاش را برداشت، رفت،
و دیگر هیچکس صدایش را نشنید.
اینجا، خاکِ خاطرههاست.
نه برای سوگواری،
که برای بیداری.

سقوط بلوط و پرواز بیبازگشت عقاب